امروز شنبه 103 آذر 3 10:21 صبح
 
حدیث روز
لینک های روزانه
ماشین هنرمندان معروف چیه؟ [1182]
بلیط قطار اینترنتی [39]
پیش بینی مسابقات فوتبال [200]
اینترنت رایگان بگیرید [95]
فال حافظ بگیرید [61]
یک عکس داغ از گلاب آدینه [2439]
پیشرفته ترین سرویس وبلاگ [34]
هر هفته 3 میلیون تومان جایزه [179]
[آرشیو(8)]

جستجو



جستجو در پلاک 13


عضویت
 
لینک دوستان ما
بسیجی 57
سنگ صبور
پارتیزان
حرف دل
وروجک
تاریخ ما
تازیانه نیچه
14 امام
یا منیل
حریم یاس
حریم یاس
تاج آبادی
تنهــایی
ایران پست
کربلا 5
آفتابگردان
صاحب
فرکانس صفر
مشاوره بدنسازی
تهانی
رنگارنگ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دوشنبه 86 اسفند 13 .:: داستانهای کوتاه 2 ::.

2سلام....امروز هم یک داستان کوتاه براتون میزارم.امیدوارم خوشتون بیاد

داستانک امروز :

خوشبختی

شرح داستان در ادامه مطلب



در روزگار قدیم، پادشاهی زندگی می کرد که
در سرزمین خود همه چیز داشت: جاه و مقام، مال و ثروت، تاج و تخت و همسر و فرزندان.
تنها چیزی که نداشت خوشبختی بود و با این که پادشاه کشور بزرگی بود به هیچ وجه احساس
خوشبختی نمی کرد.

پادشاه یکی از روزها تصمیم گرفت مأموران
خود را به گوشه و کنار پایتخت بفرستد تا آدم خوشبختی را بیابند و با پرداخت پول، پیراهنش
را برای پادشاه بیاورند تا پادشاه آن را بپوشد و احساس خوشبختی کند.

فرستادگان پادشاه همه جا را جستجو کردند
و به هرکسی که رسیدند، از او پرسیدند:« آیا تو احساس خوشبختی می کنی؟»

جواب آنها « نه» بود، چون هیچ کس احساس
خوشبختی نمی کرد.

نزدیک غروب وقتی مأموران به کاخ بر می گشتند،
پیرمرد هیزم شکنی را دیدند که داشت غروب آفتاب را تماشا می کرد

 و لبخند می زد.

مأموران جلو رفتند و گفتند:« پیرمرد، تو
که لبخند می زنی، آیا آدم خوشبختی هستی؟»

پیرمرد با هیجان و شعف گفت: « البته که
من آدم خوشبختی هستم.»

فرستادگان پادشاه به او گفتند: « پس با
ما بیا تا تو را به کاخ پادشاه ببریم.»

پیرمرد بلند شد و همراه آنها به راه افتاد.
وقتی به کاخ رسیدند، پیرمرد بیرون در منتظر ماند تا پادشاه به او اجازه ورود بدهد.

فرستادگان پادشاه داخل کاخ رفتند و ماجرا
را برایش بازگو کردند.

پادشاه از این که بالاخره آدم خوشبختی پیدا
شده تا او بتواند پیراهنش را بپوشد، بسیار خوشحال شد. پس رو به مأموران کرد و گفت:«
چرا معطل هستید؟ زود بروید و پیراهن آن پیرمرد را بیاورید تا برتن کنم.»

مأموران قدری سکوت کردند و بعد گفتند:
« قربان، آخر این پیرمرد هیزم شکن آن قدر فقیر است که پیراهنی برتن ندارد!! »




 

نویسنده : سعید دلگرم ::: ساعت : 6:0 عصر ::: نظرات شما () : : : نظر شما چیست

 

.:: PELAKE 13 ::. لیست کل یادداشت های وبلاگ  

 

 

منوی اصلی
موضوعات وبلاگ
 
آرشیو
 
لینک لوگوی ما

.:: داستانهای کوتاه 2 ::. - .:: اینجا پلاک 13 است ::.


تبلیغات

کارت عضویت

لوگوی دوستان ما







آمار وبلاگ
بازدیدهای امروز ما : 64
بازدیدهای دیروز ما : 3
مجموع بازدید ما تا امروز : 51347

 

مدیر وبلاگ : سعید دلگرم[66]
نویسندگان وبلاگ :
مهمانان[1]

سعید دلگرم هستم دانشجوی مهندسی آب..... امیدوارم بتوانم خواسته های شما عزیزان را در حد توانم برآورده کنم..... لطف کنید و نظر هم بدهید....... mer30